ـ بدو! بدو! بلال داغ دارم. بدو!

ـ چه طوری عباس؟ چند تا مشتری داشتی؟


ـ تا دلت بخواد داداش.

عباس همان طور که حواسش به باد زدن بلالهای روی منقل بود، جواب برادرش را داد.

یک دفعه گوشهای تیزش صدای دلنشینی را شنید. صدای هواپیما بود. نگاهش را به آسمان دوخت. هواپیما همان طور که میرفت، رد سفیدی از خودش به جا میگذاشت.

عباس بادبزن و منقل را رها کرد و ایستاد. سرش را بلند کرد و برای این که هواپیما را در خم کوچه بهتر ببیند، عقب عقب رفت. آن قدر عقب رفت که سرش محکم خورد به تیر چراغ برق و نقش زمین شد «آخ


ـ چی کار میکنی پسر؟ حواست کجاست؟


عباس بلند شد و لباس‌هایش را تکاند. دستی به سرش کشید و جایی را که درد میکرد فشار داد. لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست داداش. خوبم


علی با ناراحتی گفت: «آخرش یه کاری دست خودت میدی!» عباس برگشت سر منقل و دوباره شروع کرد به باد زدن. صدای پکیدن دانههای بلال خیلی برایش گوش نواز بود. همان طور که به زغالها خیره مانده بود، رو به برادرش که داشت پاشنهی کفش‌هایش را ورمیکشید و آستین‌هایش را بالا میزد، گفت: «راستی علی! میدونم که وضع مالی بابا خوب نیست. میخوام بعد از بلال فروشی، جمعهها همرات بیام بنایی.» و بعد سرش را بالا گرفت و در چشم برادرش خیره شد. نگاهش پر از خواهش بود.

علی لبخندش را فرو داد و اخم‌هایش را درهم کرد و گفت: «تو تازه دوازده سالته. هنوز برات زوده


بلالها داشت میسوخت. اما عباس همچنان چشم در چشم برادرش دوخته بود. «به خدا بلدم داداش


علی طاقت نگاه عباس را نداشت. نگاهش را به زمین دوخت و گفت: «خیله خب. میدونم که بلدی، تو چی بلد نیستی! جمعهی دیگه حاضر باش. میبرمت. فقط درس‌هات یادت نره. باید به اونا هم برسی


عباس داشت پر در میآورد. «قربونت داداش! درسم رو هم میخونم. برای خلبانی باید هم درس بخونم. میخوام خلبان بشم


بعد دست‌هایش را از هم باز کرد و چشم‌هایش را بست. بادبزنی که دستش بود، افتاد روی منقل زغال. صدای اوج گرفتن هواپیما را درآورد و بدنش را مثل پرندهها کش و قوس داد. دوباره چشم‌هایش را باز کرد. «هووووو.... میخوام برم بالا، بالا، بالا تو آسمونا. میخوام با پرندهها بپرم و توی هواپیما یه دهن آواز بخونم


علی به ابری که داشت آرام آرام در آسمان حرکت میکرد خیره شد و گفت: «تو خلبان بشو، آواز خوندن پیش کِشِت!» و بعد بوی ناجوری به دماغش خورد. فریاد زد: «عباس حواست کجاست؟ بادبزنت سوخت


عباس خندید. علی هم خندهاش گرفت. با هم بساط بلال را جمع کردند و به سمت خانه به راه افتادند.






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:44 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ